شتر خشمگین گفت: «یک ماه برای باغچهم زحمت کشیدم، اگه بفهمم کی له و لوردهش کرده، کاری میکنم مرغای آسمون به حالش قدقد کنن!»
شیر گفت: «غصه نخور، امشب همه چارچشمی کشیک میدیم تا اگه دوباره اومد، حالش رو بگیریم.» خرس گفت: «کار گوسالهاس. دو ماه خورده و خوابیده و فقط به باغچهش کود داده، حالا این شب آخری باغچهی همه رو شخم زده تا کسی برنده نشه.» فیل هم که پیرترین درخت سیب، توی باغچهاش بود گفت: «هر کی بوده، حتماً قدکوتاه بوده، چون دستش به سیبهای درخت من نرسیده.» و ادامه داد: «من کلی منت درخت تو باغچهم رو کشیدم و عرق ریختم تا همین چند تا سیب رو هم داده، تازه اگه باز هم بهش برسم، اندازهی همهمون سیب میده. دستم به دامنتون! کاری کنین بلایی سر سیبهای من نیاد.»
قضیه برمیگشت به دوماه قبل؛ روزی که آقای بز خبر از یک مسابقهی تازه داد: «برای اینکه باغچهی مدرسه سبز بشه، میخوام ادارهی هر قسمت از باغچه رو به یه نفر بدم. کسی که بتونه باغچهی سبز و خرمتری تحویل بده، برندهی مسابقه میشه. جایزهش هم حسابیه.» و حالا باغچهی بیشتر بچهها خراب شده بود.
شب شد و بچهها برای کشیک، سر قرار حاضر شدند. همه آمده بودند غیر از گوساله و فیل. به گوساله که خبر نداده بودند تا شاید بتوانندمچش را بگیرند. اما میگفتند فیل از نگرانی مریض شده و افتاده توی خانه. خلاصه تولهها بیسر و صدا پشت درختهای مدرسه قایم شدند.
- بچهها آروم، داره صدا میآد. شاخش رو میبینم!
- ای گوسالهى ناجنس! خودشه انگار... حمله... حمله...
- آی... وای... نزنین مع... م... ـع... نزنین...
- صبر کنین! گوسالهها که معمع نمیکنن! وای... فرار کنین.
بله، بز بیچاره توی آن تاریکی آمده بود تا مقصر را پیدا کند، اما طی یک سوءتفاهم دردناک، نقشهاش نقش بر آب شد. حالا لای بوتهها افتاده بود و درد میکشید. اما در آن تاریکی چیزی دید که باورش نشد. حیف که حال فریاد زدن هم نداشت.
او دید که شبحی با گوشهای بزرگ و دماغ دراز، و یک کیسهی پر از سیب، وارد باغچهی مدرسه شد و هرچه مانده بود، آش و لاش کرد. بعد طرف درخت سیب رفت تا بقیهی سیبهایش را با نخ به درخت آویزان کند.